دیوان شمس تبریزی (غزلیات)
001- 500
1
ای رستخیز ناگهان، وی رحمت بی منتها ای آتشی افروخته، در بیشه ی اندیشه ها
امروز خندان آمدی، مفتاح زندان آمدی بر مستمندان آمدی، چون بخشش و فضل خدا
خورشید را حاجب تویی، اومید را واجب تویی مطلب تویی طالب تویی، هم منتها هم مبتدا
در سینه ها برخاسته، اندیشه را آراسته هم خویش حاجت خواسته، هم خویشتن کرده روا
ای روح بخش بی بَدَل، وی لذت علم و عمل باقی بهانه ست و دغل، کاین علت آمد وآن دوا
ما زان دغل کژ بین شده، با بی گنه در کین شده گه مست حورالعین شده، گه مست نان و شوربا
این سُکر بین هل عقل را، وین نقل بین هل نقل را کز بهر نان و بقل را، چندین نشاید ماجرا
تدبیر صدرنگ افکنی، بر روم و بر زنگ افکنی و اندر میان جنگ افکنی، فی اصطناع لا یری
میمال پنهان گوش جان، مینه بهانه بر کسان جان رب خلصنی زنان، والله که لاغست ای کیا
خامش که بس مستعجلم، رفتم سوی پای علم کاغذ بنه بشکن قلم، ساقی درآمد، الصلا
2
ای طایران قدس را عشقت فزوده بال ها در حلقه سودای تو روحانیان را حال ها
در "لا احب الافلین"، پاکی ز صورت ها یقین در دیده های غیب بین، هر دم ز تو تمثال ها
افلاک از تو سرنگون، خاک از تو چون دریای خون ماهت نخوانم، ای فزون از ماه ها و سال ها
کوه از غمت بشکافته، وآن غم به دل درتافته یک قطره خونی یافته، از فضلت این افضال ها
ای سروران را تو سند، بشمار ما را زان عدد دانی سران را هم بود، اندر تبع دنبال ها
سازی ز خاکی سیدی، بر وی فرشته حاسدی با نقد تو جان کاسدی، پامال گشته مال ها
آن کو تو باشی بال او، ای رفعت و اجلال او آن کو چنین شد حال او، بر روی دارد خال ها
گیرم که خارم، خار بَد، خار از پی گـُل میزهد صرافِ زر هم مینهد، جو بر سر مثقال ها
فکری بُدست افعال ها، خاکی بُدست این مال ها قالی بُدست این حال ها، حالی بُدست این قال ها
آغاز عالم غلغله، پایان عالم زلزله عشقی و شکری با گله، آرام با زلزال ها
توقیع شمس آمد شفق، طغرای دولت عشق حق فال وصال آرد سبق، کان عشق زد این فال ها
از رحمة للعالمین، اقبال درویشان ببین چون مه منور خرقه ها، چون گل معطر شال ها
عشق امر کل، ما رقعه ای، او قلزم و ما جرعه ای او صد دلیل آورده و، ما کرده استدلال ها
از عشق گردون مؤتلف، بی عشق اختر منخسف از عشق گشته دال الف، بی عشق الف چون دال ها
آب حیات آمد سخن، کاید ز علم من لدُن جان را از او خالی مکن، تا بردهد اعمال ها
بر اهل معنی شد سخن، اجمال ها، تفصیل ها بر اهل صورت شد سخن، تفصیل ها، اجمال ها
گر شعرها گفتند پُر، پُر به بود دریا ز دُر کز ذوق شعر آخر شتر، خوش میکشد ترحال ها
3
ای دل چه اندیشیده ای در عذر آن تقصیرها زان سوی او چندان وفا زین سوی تو چندین جفا
زان سوی او چندان کرم زین سو خلاف و بیش و کم زان سوی او چندان نعم زین سوی تو چندین خطا
زین سوی تو چندین حسد چندین خیال و ظن بد زان سوی او چندان کشش چندان چشش چندان عطا
چندین چشش از بهر چه تا جان تلخت خوش شود چندین کشش از بهر چه تا دررسی در اولیا
از بد پشیمان می شوی الله گویان می شوی آن دم تو را او می کشد تا وارهاند مر تو را
از جرم ترسان می شوی وز چاره پرسان می شوی آن لحظه ترساننده را با خود نمی بینی چرا
گر چشم تو بربست او چون مهره ای در دست او گاهی بغلطاند چنین گاهی ببازد در هوا
گاهی نهد در طبع تو سودای سیم و زر و زن گاهی نهد در جان تو نور خیال مصطفی
این سو کشان سوی خوشان وان سو کشان با ناخوشان یا بگذرد یا بشکند کشتی در این گرداب ها
چندان دعا کن در نهان چندان بنال اندر شبان کز گنبد هفت آسمان در گوش تو آید صدا
بانک شعیب و ناله اش وان اشک همچون ژاله اش چون شد ز حد از آسمان آمد سحرگاهش ندا
گر مجرمی بخشیدمت وز جرم آمرزیدمت فردوس خواهی دادمت خامش رها کن این دعا
گفتا نه این خواهم نه آن دیدار حق خواهم عیان گر هفت بحر آتش شود من درروم بهر لقا
گر رانده آن منظرم بستست از او چشم ترم من در جحیم اولیترم جنت نشاید مر مرا
جنت مرا بی روی او هم دوزخست و هم عدو من سوختم زین رنگ و بو کو فر انوار بقا
گفتند باری کم گری تا کم نگردد مبصری که چشم نابینا شود چون بگذرد از حد بکا
گفت ار دو چشمم عاقبت خواهند دیدن آن صفت هر جزو من چشمی شود کی غم خورم من از عمی
ور عاقبت این چشم من محروم خواهد ماندن تا کور گردد آن بصر کو نیست لایق دوست را
اندر جهان هر آدمی باشد فدای یار خود یار یکی انبان خون یار یکی شمس ضیا
چون هر کسی درخورد خود یاری گزید از نیک و بد ما را دریغ آید که خود فانی کنیم از بهر لا
روزی یکی همراه شد با بایزید اندر رهی پس بایزیدش گفت چه پیشه گزیدی ای دغا
گفتا که من خربنده ام پس بایزیدش گفت رو یا رب خرش را مرگ ده تا او شود بنده خدا
4
ای یوسف خوش نام ما خوش می روی بر بام ما ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما
ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما جوشی بنه در شور ما تا می شود انگور ما
ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما
ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما
در گل بمانده پای دل جان می دهم چه جای دل وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما
5
آن شکل بین وان شیوه بین وان قد و خد و دست و پا آن رنگ بین وان هنگ بین وان ماه بدر اندر قبا
از سرو گویم یا چمن از لاله گویم یا سمن از شمع گویم یا لگن یا رقص گل پیش صبا
ای عشق چون آتشکده در نقش و صورت آمده بر کاروان دل زده یک دم امان ده یا فتی
در آتش و در سوز من شب می برم تا روز من ای فرخ پیروز من از روی آن شمس الضحی
بر گرد ماهش می تنم بی لب سلامش می کنم خود را زمین برمی زنم زان پیش کو گوید صلا
گلزار و باغ عالمی چشم و چراغ عالمی هم درد و داغ عالمی چون پا نهی اندر جفا
آیم کنم جان را گرو گویی مده زحمت برو خدمت کنم تا واروم گویی که ای ابله بیا
گشته خیال همنشین با عاشقان آتشین غایب مبادا صورتت یک دم ز پیش چشم ما
ای دل قرار تو چه شد وان کار و بار تو چه شد خوابت که می بندد چنین اندر صباح و در مسا
دل گفت حسن روی او وان نرگس جادوی او وان سنبل ابروی او وان لعل شیرین ماجرا
ای عشق پیش هر کسی نام و لقب داری بسی من دوش نام دیگرت کردم که درد بی دوا
ای رونق جانم ز تو چون چرخ گردانم ز تو گندم فرست ای جان که تا خیره نگردد آسیا
دیگر نخواهم زد نفس این بیت را می گوی و بس بگداخت جانم زین هوس ارفق بنا یا ربنا
6
بگریز ای میر اجل از ننگ ما از ننگ ما زیرا نمی دانی شدن همرنگ ما همرنگ ما
از حمله های جند او وز زخم های تند او سالم نماند یک رگت بر چنگ ما بر چنگ ما
اول شرابی درکشی سرمست گردی از خوشی بیخود شوی آنگه کنی آهنگ ما آهنگ ما
زین باده می خواهی برو اول تنک چون شیشه شو چون شیشه گشتی برشکن بر سنگ ما بر سنگ ما
هر کان می احمر خورد بابرگ گردد برخورد از دل فراخی ها برد دلتنگ ما دلتنگ ما
بس جره ها در جو زند بس بربط شش تو زند بس با شهان پهلو زند سرهنگ ما سرهنگ ما
ماده است مریخ زمن این جا در این خنجر زدن با مقنعه کی تان شدن در جنگ ما در جنگ ما
گر تیغ خواهی تو ز خور از بدر برسازی سپر گر قیصری اندرگذر از زنگ ما از زنگ ما
اسحاق شو در نحر ما خاموش شو در بح